رمان زیبا و عاشقانه عشق و احساس من قسمت هفتم
پایگاه تفریحی گوگولی94

با شنیدن صداش هق هقم بلندتر شد..باورم نمی شد..
اریا..اینجا..
توی بغلش بودم..گرمای اغوشش رو حس می کردم..بوی عطرش..اره خودش بود..همون عطر اشنا..
خدایا اون برگشت..به قولش وفا کرد..احساس می کردم هران امکان داره تو اغوشش از حال برم..من..تا الان فکر می کردم اریا..کسی که عاشقانه دوستش دارم مرده..ولی الان...تو اغوشش بودم..برام مثل یک معجزه بود..یک رویای شیرین..

همونطور که به لباسش چنگ می زدم با ضجه گفتم :اریا..توی این مدت کجا بودی؟!..اون کیارش نامرد بهم گفت که تورو کشته..تو..
با لحن ارامش بخشی کنار گوشم گفت :هیسسسس..می دونم..همه چیزو می دونم..

اروم از تو بغلش اومدم بیرون..به صورتش نگاه کردم..از دیدنش سیر نمی شدم..انقدر شوکه شده بودم که قادر نبودم روی پاهام بایستم..
اشک توی چشماش حلقه بسته بود..دستای سرد ولرزونمو اوردم بالا..انگشتامو اروم کشیدم رو صورتش..
چشماشو بست..صورتش داغ بود..سرشو کج کرد و نوک انگشتمو بوسید..تن سردم گرم شد..
لبخند زدم..ولی هنوز هم اشک می ریختم..
چشماشو باز کرد..
چشمام فقط اونو می دید..قلب بی قرارم حضور اونو می طلبید..
خدایا باور کنم؟..
با بغض گفتم :باورم نمیشه که اینجایی..انگار دارم خواب می بینم..
لبخند مهربونی زد.. صداش گرفته بود..گفت :مطمئن باش بیداری خانمی..بهت قول داده بودم برمی گردم..همیشه هم گفتم مرده و قولش..
لبخند محوی زدم وبا گریه گفتم :دلم برات تنگ شده بود..
اروم سرشو تکون داد و با همون لحن گفت:منم همینطور..شاید بیشتر از تو..
-کیارش بهم گفت تورو کشته..
--قضیه ی کیارش و اومدنم به دبی طولانیه..فعلا باید از اینجا بریم..
یاد شاهد افتادم..لبخند رو لبام ماسید..
اریا متعجب گفت :بهار..چی شد؟!..
با غم نگاهش کردم وگفتم :چطوری از دست شاهد فرار کنیم؟!..
نفس عمیقی کشید وگفت :باید یه کاریش کنیم..ماشین بیرون درست پشت عمارت منتظر ماست..همین که بتونیم از اینجا بریم بیرون یک راست میریم سفارت..از طریق سفارت ایران توی دبی می تونیم اقدام کنیم ودر کمترین زمان ممکن برمی گردیم ایران..

از اینکه اینجا بود..کنارم بود..کمکم می کرد..توی دلم غوغایی بر پا شده بود..
با لبخند زل زده بودم توی چشماش..
روی لب های اریا هم لبخند بود ..ولی اروم اروم لبخندش محو شد..تعجب کردم..
صداش جدی و گرفته شد :بهار..
با تعجب گفتم :بله !!..
دهان باز کرد حرفی بزنه ولی نتونست..
نفسش رو فوت کرد..انگار کلافه بود..ولی چرا؟!..
کمی رفت عقب..
همونطور که طول و عرض اتاق رو با قدم های کوتاه طی می کرد گفت :الان وقتش نیست که زیاد برات توضیح بدم..می دونم که کیارش تو رو فروخته به این نامردا..می دونم که مجبورت کردن این کارا رو بکنی..از شناختی که روی تو دارم مطمئنم خودت نخواستی به اینجا کشیده بشی..ولی می خوام بدونم..بدونم که..

کلافه بود..به موهاش دست کشید..
منظورش رو فهمیده بودم..نگران بود..درکش می کردم..

جلو رفتم..رو به روش ایستادم..توی چشم های هم خیره شدیم..
سعی کردم تا اونجایی که می تونم نگاهم..کلامم..صداقت داشته باشه..
با لحن ارومی که بغض داشت..گفتم :اریا..به روح مادرم قسم می خورم..به تموم مقدسات عالم قسم که من هنوز همون بهارم..هنوز هم پاکم..هنوز نشکستم اریا..مطمئن باش بهار هنوز هم بهاره..
چند لحظه توی چشمام زل زد..به طرفم اومد..بازوهامو گرفت ومنو کشید تو بغلش..
محکم منو به خودش می فشرد..

زیر گوشم زمزمه وار در حالی که صداش لرزش خاصی داشت گفت :می دونم بهار..می دونم..لازم نیست قسم بخوری..من که گفتم می شناسمت..گفتم مطمئنم خودت نخواستی اینجوری بشه..مجبورت کردن..حرفاتو قبول دارم..چون دلم قبولت داره..

دستامو محکم دورکمرش حلقه کردم..خوشحال بودم بهم اعتماد داره..می ترسیدم باورم نکنه ..
می ترسیدم بذر شک توی دلش کاشته بشه..

خدایا شکرت که عشقمو ازم نگرفتی..الان دیگه تنها نیستم..همه چیزمو بهم برگردوندی..
اریا برای من همه چیز بود..بعد ازمادرم فقط اونو داشتم..
نمی خواستم از دستش بدم..به هیچ وجه..
اروم منو از خودش جدا کرد..

--باید هر چه زودتراز این عمارت بریم بیرون..اینجا امن نیست..به من هم گفتند فقط 1 ساعت می تونم توی اتاق باشم..
با نگرانی گفتم :ولی اریا تو شاهد رو نمی شناسی..ادم درستی نیست..چطوری می خوای از اینجا فرار کنیم؟!..
سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه..
یه فکری تو سرم بود..ولی نمی دونستم میشه عملیش کرد یا نه..
نمی تونستم به اریا چیزی بگم.. چون مطمئن بودم مخالفت می کنه..
ولی باید یک جوری قانعش می کردم..
-من می دونم باید چکار کنیم..فکر کنم بتونم یه کاری کنم..

کمی نگاهم کرد..
با لحن خاصی گفت :می خوای چکارکنی؟!..
-من قبلا با الیا..یکی از اعضای همین عمارته ولی دختر خوبیه..باهاش حرف زدم..قرار شد توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریزه..به خدمه و نگهبان ها هم بده..بعد که بیهوش شدن فرار کنم..قصدم برای امشب این بود..حالا می تونیم 2تایی فرار کنیم..ولی فقط می مونه یک چیز..
--چی؟..
نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..
من من کنان گفتم :باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم ..باید اون مشروب رو بخوره..
انگشتش رو به لبش گرفت..ابروهاشو کشیده بود تو هم..نگاهش به من مشکوک بود..
--بهار میخوای چکار کنی؟!..نگو که..
ادامه نداد..
وای خدا چه تیز بود..ولی نباید بفهمه..مطمئنا بفهمه جلومو می گیره..

-هیچی.. فقط گفتم که باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم..من می دونم باید چکار کنم..قول میدم همه چیز به خوبی پیش بره..
یه قدم به عقب برداشتم که سریع بازومو گرفت..
نگاهش نگران بود..اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود..
با لحن جدی وقاطعی گفت :اگر فکر کردی میذارم بری پیش اون نامرد تا یک جوری سرشو گرم کنی ..کاملا در اشتباهی بهار..هرگز این اجازه رو بهت نمیدم..

سعی کردم باهاش منطقی حرف بزنم تا قانع بشه..
-اریا می دونی امشب اگر فکر فرار به سرم نزده بود چی می شد؟!..
زل زدم بهش..خدا کنه خودش از توی چشمام منظورمو بخونه..بیانش برام سخت بود..

صورتش از عصبانیت سرخ شده بود..نفس هاش تند شد..
با خشم غرید :خیلی غلط کرده مرتیکه ی بی شعور..همون موقع که داشتی توی سالن برای اون عرب های پست وعوضی می رقصیدی خونم به جوش اومده بود..همه ش نقش بازی می کردم که کسی بهم شک نکنه..ولی باز هم از زور خشم به خودم می لرزیدم..الان دیگه طاقت ندارم که ببینم می خوای بری سر اون مرتیکه رو گرم کنی..یه کاریش می کنیم ولی من این اجازه رو بهت نمیدم..

لحنش قاطعانه بود ولی کار دیگه ای از دستمون بر نمی اومد..
-اریا اروم باش..قبول کن راه دیگه ای نداریم..این عمارت پر از نگهبانه..سالن پایین پر از خدمه و ندیمه ست..زبیده همه ش پایین داره می پلکه..درضمن همین الان میان دنبالم..اگر باهاشون نرم بهمون شک می کنند..من درستش می کنم..مطمئن باش چیزی نمیشه..تو هم توی این عمارت هستی..خواهش می کنم قبول کن..
پشتشو کرد بهم..عصبانی بود..دستاشو مشت کرده بود..
با صدا بلندی که پر از خشم بود گفت :هرگز..حرفش رو هم نزن..

تقه ای به در خورد..هل شدم..
رو به اریا گفتم :خواهش می کنم قبول کن..همین یک راه رو داریم..اگر شاهد بو ببره من تورو می شناسم یا سرش کلاه گذاشتیم زنده مون نمیذاره..

برگشت ونگاهم کرد..
جدی گفت :می دونم اینجا ایران نیست..قانون خاصه خودش رو داره..من و تو هم شهروند این کشور نیستیم..ولی با این حال این کاری که تو می خوای بکنی ریسکه..دختر چرا نمی فهمی؟!..

نیم نگاهی به در انداختم..
تندتند گفتم :می دونم می دونم..ولی فقط همین کارو می تونیم بکنیم..قول میدم اتفاقی برام نیافته..باشه؟..
در اتاق باز شد..اریا سریع برگشت..الیا بود..
نیم نگاهی به اریا انداخت و گفت :بهار شاهد میگه بیا بیرون..
همون موقع اریا خواست برگرده یه چیزی بگه که دست الیا رو گرفتم وکشیدمش تو اتاق..
بنده خدا داشت سکته می کرد..

بدون فوت وقت یه خلاصه از خودم و اریا براش گفتم..البته اروم زیر گوشش گفتم..اریا نشنید..
نگاه اریا رو روی خودم حس می کردم..
الیا مات و مبهوت نگاهش بین من واریا می چرخید..

الیا :حالا میخوای چکار کنی؟!..
اروم زیر گوشش گفتم :الان دست منو بکش بگو شاهد گفته باید بریم..بگو گفته اگر بهار نیاد میاد تو اتاق..یه ذره پیاز داغشو زیاد کن..اریا نمیذاره بیام..من سر شاهد رو گرم می کنم..تو هم بعد از اینکه همه بیهوش شدند ما رو ازاینجا فراری بده..می تونی؟!..

نگاهش رنگ تردید داشت..ولی گفت :باشه..یه کاریش می کنم..
گونه ش رو بوسیدم :ممنونم الیا جان..خیلی گلی..

لبخند ماتی زد و دوباره به اریا نگاه کرد..نگاه اریا پر ازاخم وجدیت بود..
هیچ کدوم از حرف های ما رو نشنید..

الیا همون کاری که ازش خواسته بودم رو انجام داد..کشون کشون منو برد سمت در..
اریا به طرفمون خیز برداشت وبا صدای بلند گفت: کجا؟!..
ایستادم و نگاهش کردم..
با التماس گفتم :اریا..
--نمیشه..

الیا رو به اریا گفت :شاهد الان میاد تو اتاق..اگر ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..شما خودتون رو بزنید به بیهوشی..شاهد توی شرابی که برای شما اوردم داروی بیهوشی ریخته بود تا بیهوش بشید و به بهار کاری نداشته باشید..اگر خودتونو بزنید به بیهوشی می تونید اینجا بمونید ..وگرنه شاهد ردتون می کنه..

اریا هیچی نمی گفت..
با نگرانی رو به الیا گفتم :اریا دیگه گریم نداره..شاهد شک نمی کنه؟!..
الیا چیزی نگفت..
اریا با لحن اروم و گرفته گفت :ماسک رو نمی تونم بچسبونم ولی ریش و لنز و عینک رو میذارم..

با تعجب نگاهش کردم..یعنی قبول کرد؟!..ولی هنوز نگاهش جدی بود..هیچی نمی گفت..
همون کاری که گفت رو انجام داد..ریش رو به صورتش چسبوند..رفت جلوی اینه لنز رو گذاشت..
عینکش رو زد..به کل قیافه ش تغییر کرد..
به شوخی گفتم :خوش تیپ شدیا..
ولی با اخم جوابمو داد..یاد زمانی افتادم که ازم بازجویی می کرد..همینجوری سرد وخشن بود..

صدای شاهد رو شنیدم که الیا رو صدا می زد..
الیا دستمو کشید..برگشتم وبه اریا نگاه کردم..بغض کرده بودم..نگاه نمناکمو دوختم بهش..
نگاهش گرفته بود..با اخم کمرنگی سرشو چرخوند..
از اتاق رفتیم بیرون..حالشو درک می کردم..ولی راه دیگه ای نداشتیم..
این نقشه نصفش طی شده بود..
شاهد تو درگاه اتاقم ایستاده بود..


در رو باز گذاشت تا من برم تو..رو به الیا گفت :اون یارو بیهوشه؟.
الیا نیم نگاهی به من انداخت وگفت :اره..
شاهد لبخند زد وگفت :خوبه..بذارید به حال خودش باشه..می تونی بری..
الیا نگاه کوتاهی به من انداخت..نگاهش نگران بود..سرشو انداخت پایین و برگشت..اروم از پله ها رفت پایین..

هنوز نرفته بودم تو اتاق..شاهد با سر به داخل اشاره کرد..یعنی برم تو..
استرس داشتم..کف دستامو به هم فشردم..روی پیشونیم عرق نشسته بود..قلبم می لرزید..
گوشه ی اتاق دستگاه پخش قرار داشت..اینو کی اوردن اینجا؟!..حتما وقتی تو اتاق پیش اریا بودم اورده بودنش..این ادم توی این عمارت چند تا دستگاه پخش داره؟!..

سکوت کرده بود ..هیچی نمی گفت..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم ونمی دونستم باید چکار کنم..
روی میز کنار دیوار پر بود از شیشه های مشروب و قالب های یخ..الیا از قبل داخل شیشه دارو ریخته بود..پس نباید نگران چیزی باشم..
به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..چشمای خاکستریش رو دوخته بود تو چشمای من..سعی کردم تا می تونم بی تفاوت باشم..
لبخند کمرنگی روی لباش بود..دستشو اورد بالا..با پشت انگشتش اروم کشید رو گونه م..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاهش کردم..
یک تای ابروشو داد بالا و گفت :یخ کردی؟!..
اره..سردم بود..لرز داشتم..راست میگرفت..سردیه پوستم ..لرزش تنم .. هیجان درونیم ..همه وهمه به خاطر خودش بود..به خاطر نقشه ای که می خواستم اجرا کنم..خدایا کمکم کن همه چیز به خوبی پیش بره..

به بازوهام دست کشید..هنوز همون لبخند رو لباش بود..نگاهمو به گردنش دوختم..
انگشت اشاره ش رو اورد بالا و گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بالا گرفت..مجبور شدم نگاهش کنم..زل زده بود توی چشمام..
با لحن خاصی زمزمه کرد :دختر آریایی!!..دختر ایرانی!!..
لباشو به گوشم نزدیک کرد و ادامه داد : امشب علاوه بر رقص عربی باید برام ایرانی هم برقصی..این رو دیگه بهت اموزش ندادن..
دستشو دور کمرم حلقه کرد..قلبم ریخت..به کمرم دست کشید..
--باید با لرزش بدنت..موجی که به موها و دستات میدی..
دستشو اورد بالا تر..روی شونه م و قفسه ی سینه م کشید..
--ناز و عشوه ت..لبخند و نگاهت..دلبری هات..باید بتونی محوم کنی..منو ماته خودت کنی..می خوام امشب کاری کنی فقط من باشم وتو..می خوام ظرافته زنانه ت..اینکه میگی یه دختر ایرانی هستی رو به رخم بکشی..می خوام ببینم یه دختر ایرانی چطور می تونه خیلی زیبا ایرانی برقصه!!..

توی چشمام خیره شد وگفت :تا به الان هر دختری جلوم رقصیده فقط وفقط رقصش عربی بوده..خودم خواستم..دوست نداشتم برام ایرانی برقصند..ولی امشب..

لبخندش پررنگ تر شد..
--امشب برای اولین بار از تو می خوام که برام ایرانی برقصی..هر چی بلدی..برام مهم نیست در حد حرفه ای باشه یا مبتدی..فقط برقص..ایرانی برقص..

منو ول کرد..خودشو کشید کنار..سرجام خشک شده بودم..منظورشو از این حرف ها نمی فهمیدم..نگاهش یه جور خاصی بود..نمی دونم چی..ولی..برام گنگ بود..

به طرف دستگاه پخش رفت..
--اهنگ اول رو برام عربی برقص..می خوام هرچی لرزش توی بدنت ..ناز توی دستات ..عشوه توی چشم هات و حرکاتت داری برام رو کنی..شروع کن دختر ایرانی..

صدای موزیک توی اتاق پخش شد..با شنیدن صدا به خودم اومدم..
شروع کردم به رقصیدن..نشست روی تخت..پس چرا شراب نمی خوره..؟!..

انا عناديه وبحب اللي يموت فيه
من لجبازم و کسی را دوست دارم که برایم بمیرد

ويطمن قلبي وعنيه
و قلب و چشمانم را مطمئن کند

تقسي عليه مناجيش غير بالحنيه
من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی

اهدي ياحبيبي شويه
عزیزم کمی آرام باش

دستامو از هم باز کرده بودم و همراه با لرزش کمرم و دستهامو هم تکون می دادم..محو کمرم و لرزش بدنم شده بود..
قلبم بی محابا خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید..نگاهش خیره بود..روی کل اندام من می چرخید..
به هر کجا از بدنم که لرزش می دادم نگاه اون هم به همون طرف کشیده می شد..

عناديه وعليك انا لوحتعذبني
با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی

اب دهانمو قورت دادم تا بغضم پایین بره ..ولی هنوز سرسختانه راه گلوم رو بسته بود..
اریا الان توی اون اتاقه..در چه حاله؟!..
می دونستم عصبانیه..حالشو درک می کردم..

مية مية معاك كده لو مش حتسيبني
صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی

لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني
اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم

تلاقيني مستنيه
مرا را منتظر می بینی

روی تخت نیمخیز شده بود..کمرمو چرخوندم و یه دور به همین شکل چرخیدم..
سعی می کردم حرکاتم موزون باشه..مسلط وهماهنگ..
باید کشش می دادم..این بازی همین امشب باید تموم بشه..حالا که اریا رو داشتم..حالا که برگشته بود پیشم..حالا که توی اوج تنهایی بهش نیاز داشتم پیشم بود..
پس باید بیشتر از قبل تلاش کنم..برای رسیدن به هدفم راه زیادی نمونده بود..

مش نسايه بنسي اللي بينسي هوايه
فراموش کار نیستم که کسی را که عشقم را فراموش کند فراموش کنم

تتعبني حتتعب ويايه
اگر مرا خسته کنی با من خسته خواهی شد

تقسي عليه مناجيش غير بالحنيه
من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی

اشاره کرد به طرفش برم..با حالت رقص در حالی که باسن وسینه م رو تکون می دادم به طرفش رفتم..
با دست به پاهاش اشاره کرد..یعنی بنشینم رو پاهاش !!..چشمام گرد شد..بی توجه به خواسته ش چرخیدم و برگشتم وسط سالن..
نگاهش کردم..اخماش حسابی تو هم بود..نباید خراب می کردم..اگر عصبانی بشه همه چیز به هم می ریزه..باید کاری کنم مطیع بشه..مات بشه..نباید تحریکش کنم..

اهدي ياحبيبي شويه
عزیزم کمی آرام باش

عناديه وعليك انا لوحتعذبني
با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی

مية مية معاك كده لو مش حتسيبني
صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی

به طرفش رفتم..اخماش اروم اروم باز شد..جلوی پاهاش زانو زدم..سرمو کج کردم..همه ی موهام ریخت توی صورتم..سرمو تکون دادم..موهام توی هوا چرخ می خورد..
چند لحظه صبر کردم وقتی دیدم سرم گیج نمیره با حالت رقص از جام بلند شدم..
روی لباش لبخند بود..

لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني
اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم

تلاقيني مستنيه
مرا را منتظر می بینی

عناديه وعليك انا لوحتعذبني
با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی

مية مية معاك كده لو مش حتسيبني
صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی

لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني
اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم

دستمو دراز کردم..به صورتش کشیدم..چشماشو بست..انگشتمو با حالت خاصی کشیدم روی صورتش..
اهنگ تند شد..خواستم خودمو بکشم کنارکه دستمو گرفت..
زل زد توی چشمام..

تلاقيني
مرا می بینی

عناديه ديه ديه
با تو لجباز هستم

مية مية مية مية مية
صدبار صدبار صدبار صدبار

همون نگاه خاص که چیزی ازش سردر نمی اوردم..اروم دستمو ول کرد..چرخیدم و رفتم وسط..همونطورکه به کمرم تیک می دادم..اهنگ هم تموم شد..نفس نفس می زدم..حسابی گرمم شده بود..

از جاش بلند شد به طرفم اومد..هیچی نمی گفت..روی صورتم خم شد وخواست لبامو ببوسه که سرمو کشیدم عقب ولبخند زدم..باید براش فیلم بازی می کردم..با تعجب نگاهم کرد..

برای اینکه حواسش رو پرت کنم و شک نکنه گفتم :میشه با اهنگ ایرانی هم برقصم؟!..
کمی نگاهم کرد..می دونستم با این حرکات و لرزش ها وکشش ها توی رقص میخواد تحریک بشه..تا بهتر ولذت بخش تر به کارش برسه..
دستشو خونده بودم..ولی من اگر تحریکش می کنم فقط برای رسیدن به هدفمه نه بیشتر..
باید ادامه بدم..

لبخندش پررنگ تر شد..
--چرا که نه..شروع کن..
صدای اهنگ رو زیاد کرد..یه اهنگ ایرانی بود..ریتم خوبی داشت..


تنهام نزار، به بودن تو من خوشم
یه چشم به ساعت، یه چشم به راهه
تو تاریکیه شب امیدم به ماهه

برگشت وروی تخت نشست..با حالت رقص رفتم کنار میز و براش شراب ریختم..
انگار امشب قصد نداره مست کنه..به خودش باشه سمتش هم نمیره..
با همون حالت رفتم جلو و لیوان رو دادم دستش..برگشتم وسط اتاق..

حریم چشاتو، به دنیا نمیدم
به قلبت رجوع کن، واسه ی دلیلم
دو تا چشم خستم، اگه سو ندارن

دستامو باز کردم و شروع کردم به رقصیدن..حرکات موزون..سعی می کردم تا می تونم ناز و عشوه م رو زیاد کنم..هر کاری می کردم خوشش بیاد و اون شرابه کوفتی رو بخوره ولی لب نزد..
پس چرا نمی خوره؟..
لیوان رو گذاشت روی میزکنار تخت..همونطور که اروم می رقصیدم با تعجب نگاهش کردم..

دیگه حتی اشکی، ندارن ببارن
هنوزم به بودات، امیدم رو بستم
بون شکایت، غرورو شکستم
تنهام نزار، بلای عشقم
به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم

از جاش بلند شد..به طرفم اومد..دستامو گرفت..خودش هم شروع کرد با من رقصیدن..
اروم و موزون..حرکاتش حرفه ای بود..منو هم با خودش همراه کرده بود..
با اینکه کار خاصی نمی کردم وفقط روبه روش ایستاده بودم و اروم تکون می خوردم ولی اون دستمو گرفته بود و منو می چرخوند..

تو خاطرات، این لحظه گاهی
بیا باورم کن، هنوزم باهاتم
چرا بد میارم، چی بوده گناهم
هنوزم چشاتو، پناهم میدونم
ولیکن میدونم، که تنها میمونم

یک دور.. دورش چرخیدم و روبه روش ایستادم..روبه روی هم می رقصیدیم..نگاهش تو نگاه من خیره بود..
ولی رنگ نگاه من بی تفاوتی بود..سرپوشی بر نفرتم..
ولی رنگ نگاه اون یک چیز دیگه بود..انگار گرما داشت..

به چشمام نگاه کن، یه حس غریبی
نمیدونم چرا با، این دلم رقیبی
همه آرزوهام، شبیه سرابه
دیگه دلی نمونده، ببین که کبابه
برای دل من، دیگه نا نمونده

دستشو دور کمرم حلقه کرده بود ومنو با خودش می چرخوند..روی لبهاش لبخند بود..
برای امشب..برای من..چه خواب هایی دیده که انقدر خوشحاله؟!..
خودش گفته بود یک شب رویایی !!..پس داره رویاییش می کنه..
هه..اره..رویایی میشه..اونم چه رویایی..تا صبح غرقت می کنه اقای پارسا شاهد..

غم بی وفایی، دلمو شکونده
تنهام نزار، بلای عشقم
به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم
تو خاطرات، این لحظه گاهی

اهنگ که تموم شد خیلی غیرمنتظره منو روی دستاش خم کرد و لبامو بوسید..
شاید فقط چند ثانیه طول کشید ولی قلب من اومد توی دهانم..شوکه شده بودم..
خودشو کشید کنار..با همون لبخند نگاهم می کرد..
ولی من نگاهم رنگ نفرت به خودش گرفت..مرتیکه ی عوضی..
دستمو گرفت..منو کشید سمت تخت..

*******
صدای موزیک انقدر بلند بود که اریا هم ان را از داخل اتاق به خوبی می شنید..
از زور عصبانیت سرخ شده بود..کلافه بود..به خود می لرزید.
.با خشم دور خودش چرخید..نگاهش به میز شیشه ای افتاد..شیشه های مشروب به روی ان خودنمایی می کردند..
به طرف میز رفت..کمی نگاهشان کرد..با خشم بی سابقه ای همه ی انها را یکی یکی بر زمین کوبید..صدای شکسته شدن شیشه ها یکی پس از دیگری سکوت اتاق را می شکست..
سکوتی که تن ملایم اهنگ و صدای شکسته شدن گوش خراشه شیشه ها ان را بر هم می زد..
بلند داد زد..روی زمین زانو زد..سرش را در دست گرفت وفشرد..
نمی توانست به او فکر نکند..به خوبی می دانست بهار الان درچه حال است..حتی ذره ای برایش قابل درک نبود که بهار جلوی ان مرتیکه ی هوس باز برقصد.برایش ناز کند..عشوه بیاید..
چندبار خواست از اتاق خارج شود به همان اتاق برود و تا می تواند شاهد را به زیر مشت ولگد بگیرد ولی باز هم صدای الیا در سرش می پیچید که گفته بود..
(اگرشاهد ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..)..
خودش را می کشید کنار..ولی باز هم طاقتش تمام می شد..
صدای موزیک انقدر زیاد بود که هیچ کدام از ندیمه ها صدای شکسته شدن شیشه ها را نشنیده بودند..
دستش را روی زمین گذاشت.. خواست بلند شود که سوزش بی نهایت بدی را در دستش احساس کرد..
تکه ی بزرگی از شیشه به کف دستش فرو رفته بود..
خون به شدت از ان جاری شد..
درد نداشت..سوزشش را دیگر حس نمی کرد..ولی قلبش..سوزشی که قلبش داشت وجودش را اتش می زد..می سوزاند..در اخر او را خاکستر می کرد..

نگاهش را به در دوخت..برایش سخت بود..خیلی خیلی سخت..
با لحنی گرفته..زمزمه کرد :بهارم..
سرش را بلند کرد :خدایا ..نذار انقدر زجر بکشم..این مدت بستم نبود؟..کمکمون کن..دارم داغون میشم..

قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید..
تکه ی شیشه را با یک حرکت از دستش در اورد..خونریزی داشت..یک ملحفه ی سفید روی مبل گوشه ی اتاق بود..
از جایش بلند شد..ان را برداشت وپاره کرد..محکم دور دستش پیچید..
ملحفه از خون اریا رنگین شد..نگاهش به ان بود ولی دیده ش تار شده بود..
قلبش با یاداوری بهارش می سوخت..

دیگر صدای اهنگ نمی امد..اریا منتظر خبری از جانب بهار بود..
وقتی خبری نشد از جایش بلند شد..باید کاری می کرد..دیگر طاقت نداشت..

وسط اتاق بود که صدای شلیک گلوله پی در پی در کل عمارت پیچید..
اریا بهت زده به در اتاق خیره شد..قلبش لرزید..
بی معطلی به طرف در دوید..
داد زد :بهــــــار..

روی تخت نشست..جلوش ایستاده بودم..دستمو کشید..افتادم تو بغلش..روی پاهاش نشسته بودم..
از زور هیجان قلبم تند تند می زد..دستام می لرزید..نه..همه ی وجودم می لرزید..
فقط توی چشمام خیره شده بود..پلک هم نمی زد..نگاه خاکستریش گرم بود..برعکس همیشه که از سرماش تنم یخ می زد..ولی از این گرما هم ذوب نشدم..هیچ حسی نداشتم..گیج شده بودم..رفتارش برام قابل لمس نبود..گنگ بود..خیلی..

سکوت کرده بود..نگاهمو از روش برداشتم..دستمو بردم جلو و لیوان شراب رو از روی میز برداشتم..باید یه کاری می کردم بخوره..وگرنه بدبخت می شدم..
لیوان رو گرفتم جلوی لب هاش..فقط نگاهم می کرد..یک جور خاص..لباشو باز کرد..لیوان رو کمی کج کردم..محتویات لیوان سرازیر شد ولی هنوز داخل دهان شاهد نشده بود که سرشو کشید عقب..
شراب ریخت روی پاهاش..بی توجه بود..

با لحن جدی گفت :نه..نمی خوام امشب مست کنم..تا الان کلی لذت بردم..باید کامل بشه ..حیفه بخوام تو عالمه مستی ازت لذت ببرم..می خوام کاملا هوشیار باشم..نه..امشب از مستی خبری نیست..فقط هوشیاری..

با یک حرکت منو خوابوند رو تخت..لیوان از دستم افتاد..با شنیدن حرف هاش دیگه روحی تو بدنم نمونده بود..ترس به طور وحشتناکی سرتاپام رو فرا گرفت..
خدایا چرا امشب؟!..چرا همین امشب نباید مست کنه؟!..همیشه تا خرخره می خورد..
واقعا به یقین رسیدم که من کلا کم شانس به دنیا اومدم..

روم خوابید..صدای تپش های قلبم سرسام اور بود..اون که نه..ولی خودم می شنیدم واز صدای بلندش وحشت کرده بودم..نه..ازاون نبود..از وجود شاهد بود..به خاطر اون اینطور وحشت کرده بودم..می ترسیدم...احساس می کردم دیگه راه فراری ندارم..
صورتشو اورد جلو..
زیر گوشم گفت :امشب رو برام رویایی کن بهار..می خوام باهات عشق بازی کنم..از سر خواستن..نه هوس..به تو حس هوس ونیاز ندارم..تو خاصی..برای من خاصی..پس امشب هم باید خاص باشه..برای من..برای تو..بالاترین لذت رو بهم بده ..از اینکه باهاتم..کنارتم..انقدر نزدیک..بهار..سیرابم کن..از وجودت..

سرشو بلند کرد .. در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :نمیگم عاشقتم..نمیگم دوستت دارم..چون با هر دو بیگانه م..ولی حس خواستنم نسبت به تو اون چیزی نیست که نسبت به بقیه داشتم..فرق می کنه..عطش دارم..نمی دونم چرا..شاید دلیلش تو وجود تو باشه..می خوام کشفش کنم..همین امشب..

خواست لبامو ببوسه..نذاشتم..صورتمو برگردوندم..
هنوز تو بهت حرفایی که زده بود بودم..باورم نمی شد..
حرفاش از سر عشق بود؟!..داره میگه عاشقم نیست..هه..مرتیکه هوس رو با عشق اشتباه گرفته اونوقت اومده میگه می خواد باهام عشق بازی کنه..نه..اگر عاشق بود باهام اینکارو نمی کرد..اذیتم نمی کرد..زجرم نمی داد..بی شعوره عوضی..

دستامو گذاشتم روی سینه ش وهلش دادم..
دستامو گرفت وبا صدای بلند گفت :چکار می کنی؟!..
کنترلمو از دست دادم..داشت با حرفاش خامم می کرد تا به هدف شومش برسه..
محکم زدم زیر گوشش..
داد زدم :ولم کن کثافت..خر خودتی..بکش کنار..

مات و مبهوت نگاهم می کرد..سیلی که بهش زده بودم خشکش کرده بود..
نگاهم پر از نفرت بود..تا دیدم حواسش پرت شده هلش دادم ولی تکون نخورد..
شونه م رو گرفت ومحکم نگهم داشت..

با خشم غرید :خفه شو ..تو صورته من می زنی؟!..هیچ دختری ..اصلا هیچ بنی بشری همچین غلطی رو توی عمرش نکرده بود که تو صورت پارسا شاهد بزنه..انگار زیادی بهت رو دادم..می خواستم به تو هم لذت بدم..ولی تو خشونت رو بیشتر دوست داری..خیلی خب..باهات همون کاری رو می کنم که خودت می خوای..می خواستی خودت رو خلاص کنی اره؟!..مستم کنی وبعد فرار کنی؟!..دیدی که خدا هم کمکت نکرد..باید قبول کنی که تو چنگال من اسیری..

تقلا می کردم..جیغ می زدم..دستامو محکم گرفته بود..صورتش روبه روی صورتم بود..سرمو تکون می دادم..جیغ می کشیدم..از ته دل اریا رو صدا می زدم..

یک دفعه صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید..چشمای شاهد داشت از حدقه می زد بیرون..
بی معطلی برگشتم سمت در..3 تا مرد در حالی که لباس عربی به تن داشتند توی درگاه اتاق ایستاده بودند..
سر اسلحه هاشون رو به طرف شاهد گرفته بودند..شلیک دوم..جیغ کشیدم..با اون شلیک بدن شاهد محکم لرزید..
از بیرون صدای تیر اومد بعد هم صدای فریاد اریا رو شنیدم :شما کی هستید؟!..
اون 3 تا به عربی یه چیزایی گفتند وشلیک کردند..از اتاق رفتند بیرون..

با چشمان گرد شده از زور وحشت..زل زده بودم به شاهد..
اروم هلش دادم اون طرف..وقتی بلند شدم .به روی شکم افتاده بود..پشتش غرق خون بود..با صدای بلند جیغ کشیدم..با ترس رفتم عقب..مرتب اریا رو صدا می زدم..پاهام می لرزید..داشتم میمردم..

شاهد اروم برگشت..صورتش از زور درد جمع شده بود..
اریا اومد توی اتاق..با دیدن من که از زور ترس می لرزیدم به طرفم اومد..رفتم تو بغلش..نگاه هر دوی ما به شاهد بود و چشمان گرد شده ی شاهد به ما دوتا بود..
با صدای بم و گرفته ای بریده بریده گفت :تو..توکی.. هستی؟!..
اریا منو محکم به خودش فشرد..جواب شاهد رو نداد..
فقط رو به من گفت :بهار باید بریم..زود باش..

نگاهمو به شاهد دوختم..صورتش عرق کرده بود..تک تک کارها و حرفاش..زجر دادناش..توهیناش..همه چون فیلمی از جلوی چشمام می گذشت..
صداش هنوز توی گوشم بود ..
ناخداگاه همه رو بلند بلند به زبون اوردم وبه طرف شاهد رفتم..
-یادته؟!..یادته چیا می گفتی؟!..وقتی گفتم ایرانی هستم و افتخار می کنم گفتی شعاره..بذار یادت بندازم..خوب گوش کن..(پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم ..)..
به اریا اشاره کردم..مات و مبهوت منو نگاه می کرد..
رو به شاهد گفتم :خوب نگاه کن..دارم از دستت نجات پیدا می کنم..من از خدا نخواستم برام معجزه کنه..گفتم بهت ایمان دارم..گفتم خدایا کمکم کن..نگاهم کن..منم بنده ت هستم..خدا منو تو بدترین مشکلات قرار داد..ولی تنهام نذاشت..اگر اریا هم نمی اومد یه جوری فرار می کردم..اون ادما..اون 3 نفر..نمی دونم باهات چه دشمنی داشتن که خواستن بکشنت..ولی این برای من یه معجزه نیست..یک هشداره برای تو..که به خودت بیای.. بدونی خدایی هم اون بالا هست..خدایی که بنده هاشو مورد ازمایش قرار میده..اونا رو تو تنگنا میذاره تا بفهمه بنده هاش چقدر ایمانشون قویه ولی درست زمانی که توقع کمک از جانبش رو نداری دستت و می گیره..

بازوی اریا رو گرفتم..اشک صورتمو خیس کرده بود ..
رو به شاهد که چشماش خمار شده بود گفتم :امیدوارم اگر زنده موندی..حتی برای 1 روز..مثل ادم زندگی کنی..بفهمی که همه چیز توی زندگی لذت نیست..ارضای جسم نیست..امیدوارم انقدر فرصت داشته باشی که 1 روز درست و با شرافت زندگی کنی نه مثل یک حیوونه وحشی..خداحافظ اقای پارسا شاهد..

چشماش بسته شد..اریا دستمو کشید..جلوی در برگشتم ونیم نگاهی به شاهد انداختم..چشماش بسته بود..
-اریا میشه بری ببینی مرده ست یا زنده؟!..
اریا چند لحظه نگاهم کرد..سرشو تکون داد وبه طرف شاهد رفت..نبضشو گرفت..
-زنده ست..کند می زنه..اگر به موقع برسوننش بیمارستان شاید زنده بمونه..

الیا توی سالن ایستاده بود..حالتش اشفته بود..با دیدن ما به طرفمون اومد..
اریا سریع گفت :زنگ بزنید اورژانس..شاهد تیر خورده..راه برای فراره ما بازه؟!..
--باشه..اره می تونید برید..به کمک دو تا از ندیمه ها بقیه رو بیهوش کردم..دوربین های عمارت هم خاموشه..
-میشه به ندیمه ها اعتماد کرد؟!..
--اره..زیر دسته خودم هستند..با پول دهنشون رو بستم..
رفتم جلو و بغلش کردم..
-الیا برای تو دردسر نمیشه؟!..
--نه عزیزم من می دونم باید چکار کنم..براش نقش بازی می کنم..کارمو بلدم..

ازتو بغلش اومدم بیرون..
-ممنونم الیا..خیلی کمکمون کردی..واقعا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم..
--این حرفا چیه بهار..من به خودم کمک کردم نه شما..برید..وقتو هدر ندید..

اریا بازومو گرفت..با الیا خداحافظی کردیم..از پله ها پایین اومدیم..
بالاخره از عمارت خارج شدیم..نگهبان ها روی صندلی خوابشون برده بود..
اریا :بریم ..ماشین پشت عمارت منتظرمونه..


قابل توجه کاربران گرامی: هرگونه کپی برداری از مطالب و موضوع های قرار گرفته شده توسط پایگاه تفریحی گوگولی 94، و انتشار آن به نام خود و یا ذکر منبع شرعا حرام بوده و عرفا پیگیری خواهد شد. کاربران عزیز! ارائه مطالب جز درد و زمان هزینه نیز دارد خواهشا کپی رایت را رعایت کنید

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: